هرچه خدا خواست همان می شود.

ساخت وبلاگ
بسم الله حالا که اندوه چلوی چشمانم گرفته  وبغض های پی در پی تا مرز گلوی بالا میآیند ولی مجبور به قورت دادن وادامه دادنی  وحالا که کسی حوصله خواندنت را نداردو ادم ها شده اند تصویر و تصویر وکسی حتی حوصله کلمه و جمله خواندن ندارد  پس من کجا بنویسم ... وباز پناه می اورم به صفحه ای که برای نشان دادن خودم نشان دادن عکس لزومی ندارد  وکسی تا حوصله نداشته باشد سرسری تاییدت نمیکند   دست بالایش این است که خوانده نمیشوی   و مضحکانه قلب قرمز برای بالا نمی آید  بنویسم از اینکه آخر به انجایی که میترسیدم پا گذاشتم .. کی فکرش را می کردم  نامم بالای پرونده ی ناباروری ثبت شود که رو صفحه اش مثلا برای انگیزه دادن نوشته آرزوی باروری آرزوی است که با تلاش مستمر حاصل می شود ... چه امید یخ و وارفته ای/.. بگویم و بنویسم از چشمان اشک آلودم و صدای لرزانم وقتی پرستار سرد و خشک پشت میز با سرعت اطلاعات  ازمن می پرسید و من دلم میخواست با او حرف بزنم  دلگرمم کنم  ولی او با سرعت برق سال می پرسید واگر مکثی هم بود از سکوت و تفکر من بود  او چشم دوخته به صفحه پرونده یکسری چیزهاراجلوتربرای خودش تیک زد گاهی ضربدر سیگار مشروب قلیان را حتی منتظر جواب نماند ... بعد از آن من انگار درآن شلوغی مرکز ناباروری گم شدم  جسمم نه حواسم  حواسم پرت چشم های ملتمس زنان و نگاه هایی بود که که امید در آن ها کمتر موج میزد ... و گاهی رو به خاموشی می رفت آنجا پر بود ازآه پر بود از بوی حسرت .. شلوغ بود شلوغ .. از این اتاق میدویدی توی آن یکی اتاق  نوبت ویزیت دکتر شد ..چند نفری توی اتاق بودند  افرادی رفت وآمد میکردند سوال می پرسیدند نسخ هرچه خدا خواست همان می شود....ادامه مطلب
ما را در سایت هرچه خدا خواست همان می شود. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1manzelleyli7 بازدید : 63 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 0:43

از همان چندساعت پیش که نوشته قبلی را قرار دادم  به سرم زد تمام ارشیو وبلاگم را فعال کنم  و بنیشنم   5 سال پیش تا الانم را بخوانم .. چیزی که بعد از خواندن دوسال نیم داشتم این بود که اگر یک نفر دیگر از بیرون مطالب مرا بخواند پیش خودش حرص می خورد و می گوید کدام خدا خیر داده ای در گوش این دختر خوانده که شوهر کند ... من قبل از اردواج :دختری که سعی می کند در نوشته هایش نشان بدهد شوخ است دنبال اینده است اگرچه سردگم است و دوسال نتوانست تصمیم بگیرد دانشگاه برود یانه اصلا چه چیزی دوست دارد .. حس خوب اش از شیطنت نوشته هایش مشخص است کمی با مادرش اختلاف نظر دارد ول در کوشش است قسمت های خوب زندگی را پیدا کند  از سرعت اتوبوس و سینما رفتن با هم سن و سال هایش حالش خوب است که یک دفعه  من بعد ازدواج :نوشته های که استرس از سروکول واژه هایش بالا می رود گیر یک مشت ادم افتاده که دوستش ندارند  چقدر قلب کوچکش را آزرده اند در نوشته ای شک به علاقه اش میکند  جای دیگر احتمال جدایی می دهد در جای دیگر  انقدر حالش بد است که نوشته است من مردم و زنده شدم . برای خود من ..منی که روزگار گذرانده ام وتمام واژه به واژه هایی که نوشته ام را زندگی کرده ام سوال شد چرا باید اینگونه شود .. مگر نه اینکه قرار بود حالم بهتر شود .. چه شد که به اینجا رسیدم ... چرا انقدر دیگران اجازه ی آزار به مرا پیدا کردند  و چرا اینگونه عاجزانه طلب محبت می کردم... دلم برای خودم سوخت .. شبیه مادری شدم که دست نوشته های مخفی دخترش را پیدا کرده ... الان هم می نویسم چرا که چندمدتی باز دوباره برخواهم گشت به اینجا و خواهم خواند  می نویسم برای خودی که درآینده نمی دانم قرار است چه هرچه خدا خواست همان می شود....ادامه مطلب
ما را در سایت هرچه خدا خواست همان می شود. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1manzelleyli7 بازدید : 60 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 0:43

یک سری حرفایی هست که اگه آدم اونارو ننویسه ونگه خدایی نکرده حناق میشه و ادمو خفه میکنه ... میخوام از افتضاح ترین تجربه زندگیم بنویسم .. راه دادن یک عوضی توی چهارچوب زندگیم.. کی بود؟ دخترخالم ..باباش استاد دانشگاه ...مادر بزرگوارش که خاله ی بنده اس معلم ... این بچه بود بد نبود ولی از یه جایی گرفتار جو مکان زندگیش شد و  شخصیت ناپایدار و از هم گسیخته ای پیدا کرد  بابای به اصطلاح روغن فکرش ازادش گذاشته و گذاشته بود ودوراز جون همه درقبال دخترش عملکرد سیب زمینی واری داشت.. توسن 14 سالگی عکس های به شدت زشت و زننده که ژست ها و پوشش شبیه فاحشه ها بود از خودش توی اینستا میگذاشت . وخب یه چندتایی از افراد فامیل  که از جمله مادر بنده بود تذکراتی از باب دلسوزی به ماامان باباش داد ولی اونا گفتن دختر خودمونه و ..... یباری که انگار خسته شده بود از همه چیز اومد سراغ من کلی سوال از خدا و نماز و ژست تحول گرفت و یه چادری ام دوروز پوشید وبعدم رفت خونشون وخلاص... تاهمین چندوقت پیش گمونم قبل از عید داشتم توی اینستاگرام میگشتم یکهو دیدم این برام پیام داده ... گفتم خواننده زیر زمینی مملکت رو چه به ما ..رفتم توی پیجش دیدم وای ددم وای  چادر سرش کرده البته با آرایش به شدت غلیظ   وناخن هایی با لاک قرمز // عکس تویی  گلستان شهدا گذاشته و خلاصه برامن آجی وآجی وخواهر خواهر میکنه .. منم گفتم  خب یجورایی انگار پناه اورده به ما . دعوتش کردم خونمون . اومد حرف زدیم .. از پشیمانیش در زندگی گفت از اینکه راهش غلطه ازاینکه چه اتفاقات بدی افتاده  یه پسری وارد زندگیش شده و خودشو نظامی معرفی کرده بعد فهمیدن طرف کلاش و اب زیرکاهه وریگ به کفشش هست وتهدیدش کرده  از هرچه خدا خواست همان می شود....ادامه مطلب
ما را در سایت هرچه خدا خواست همان می شود. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1manzelleyli7 بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 0:43

بسم الله الرحمن الرحیم     از خودم هزاران بار میپرسم یعنی هنوز هم کسانی هستند که میان زرق و برق این دنیاهای مجازی که دل و چشم همه را برده به گوشه ی این فضا پناه بیاورند ..بنویسند و عده ای دیگر بخوانند .. خواهشا اگر خواننده ی وبلاگ هستید حتی شده با یک نقطه هم پاسخ بدهید که هنوز نای خواندن احوالات دگران را دارید بلکه من هم کم کم و ارام ارام دوباره جانی به واژه های تلنبار شده در ذهنم را بدهم و بنویسم ...   راستش من بیشتر از قبل تشنه ی  نوشتن هستم .. امسال 24 سالگی را تمام کردم و بیشتر ازقبل احساس م هرچه خدا خواست همان می شود....ادامه مطلب
ما را در سایت هرچه خدا خواست همان می شود. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1manzelleyli7 بازدید : 82 تاريخ : يکشنبه 23 خرداد 1400 ساعت: 22:11

به نام خدا همیشه به حال کسانی که مادرانی حامی ودلسوز داشتند غبطه خوردم  البته اینجور ادم ها هیچ گاه رنج داشتن مادری کمال گرا نچشیده اند .. بله زندگ کردن با مادر که برای جبران کاستی های زندگی خودش دلش می خواهد فرزند یا فرزندانش در بالاترین حد موفقیت باشند یکی از سخت ترین کارهای دنیاست .. اگر بخواهم از این سختی ها بنویسم هم کم کم گریه ام می گیرد و هم حوصله می خواهد ... ولی در نهایت چیزی که بعد از ازدواج برای من ماند . یک مادر سخت گیر کمال گرای درونی بود .. مادری که هرصبح با سرزنشش از خواب بلند میش هرچه خدا خواست همان می شود....ادامه مطلب
ما را در سایت هرچه خدا خواست همان می شود. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1manzelleyli7 بازدید : 90 تاريخ : يکشنبه 23 خرداد 1400 ساعت: 22:11

به نام خدا     دیگر عادت کرده ام به این دلی که هنوز می سوزد زن بلاگر از خودش ونوزاد درون آغوشش استوری گذاشته اهنگ متن عمدا از تو میپرسم کجا را موسیقی متن کرده و لبخند می زند.. چیزی درون دلم می افتد می ریزد می سوزد ...   هیچ کس شاید نفهمد فقدان مادر نشدن با پرسیدن دیگران و جستجوهایشان شدیدتر و شدیدتر می شود .. و از یک زن آدمی افسرده می سازد که هیچ کس دلش نمی خواهد اورا درک کند ...   دست من بود شاید هزار صفحه از احساس سردرگم هرروزم می نوشتم   از اینکه حتی خودم هم گاهی خودم را نمی فهمم  از این که س هرچه خدا خواست همان می شود....ادامه مطلب
ما را در سایت هرچه خدا خواست همان می شود. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1manzelleyli7 بازدید : 89 تاريخ : يکشنبه 23 خرداد 1400 ساعت: 22:11

به نام خدا   درست از همون زمانی که زندگی مطابق اونچه تصور می کردم و در ذهنم چیده بودم  جلو نرفت زندگی  برایم مشکل و  ذهنم پر از چالش شد...   شدم یک آدم با  سوال همیشگی که من از زندگی چی می خوام .. اصلا من اینجا چکار می کنم ...؟؟ نمی خوام خودمو سانسور کنم یا مثل همیشه روی دردهام سرپوش بذارم ..من راهم رو به عنوان یک زن بومی وسنتی انتخاب کردم.. ازدواج ..و اندکی بعد فرزند آوری و بعد تربیت بچه ها گرفتاری بچه ها و اینکه انقدر سرگرم بچه و زندگی بشوم که یادم برود سال های عمرم چگونه می روند ..   مثل خیلی هرچه خدا خواست همان می شود....ادامه مطلب
ما را در سایت هرچه خدا خواست همان می شود. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1manzelleyli7 بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 23 خرداد 1400 ساعت: 22:11

به نام خدا....

 

من اجازه نمی دهم آدم ها روی من برچسب بگذارند..

زندگی اینطور نمی ماند..

من نمی گذارم

نمی گذارم مثل کشتی رها شده و بی هدف در دریای این جهان باقی بمانم تا امواج دنیا برای من هدف تعیین کنند..

هرچه خدا خواست همان می شود....
ما را در سایت هرچه خدا خواست همان می شود. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1manzelleyli7 بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 23 خرداد 1400 ساعت: 22:11

درمن عذابیست مداوم ازآنچه که باید بران صبرکنم و نام آن را حکمت گذاشته اند... گاهی باخودم می گویم کاش اصلا به این دنیا نمی آمدم  کاش اصلا منی نبود .. گاهی زندگی جان ادم را به گلو می رساند  اما نه می توان به کس گفت و نه می شود اعتراضی کرد .. هیچ کس همدردی نمی کند ...  بالاترین درجه انسانی شنیدن دردهای فرد دیگری نهایتا اشک کوچکی باشد که بروی گونه ای روان شود  . خب بعداز آن چه ؟؟؟ازدرد ها که کم نمی شود ...   شبیه زخمی بروی جسم  روح زخمی هم درد می کشد ... جسم را می توان با مسکن ارام کرد ما روح را با هرچه خدا خواست همان می شود....ادامه مطلب
ما را در سایت هرچه خدا خواست همان می شود. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1manzelleyli7 بازدید : 82 تاريخ : يکشنبه 23 خرداد 1400 ساعت: 22:11

....و بعد از گشت و گذار های فراوان به این نتیجه رسیدم که من اگر ننویسم  می پوسم.. میشوم حجمی از جملات سردرگم  میشوم باری از لغات سنگین و بی هدف.... دردل ها فراوان می شود و طاقت کم .....   نوشتن مسکن ا هرچه خدا خواست همان می شود....ادامه مطلب
ما را در سایت هرچه خدا خواست همان می شود. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1manzelleyli7 بازدید : 95 تاريخ : سه شنبه 5 فروردين 1399 ساعت: 12:46